آخرین ماه تابستان ۱۳۸۰ بود که به همراه خانواده ام از کرج عازم دامغان شدیم تا بنای سرنوشت زندگی من در این شهر و در دانشگاه دولتی این شهر رقم بخورد. هرگز فکر نمی کردم که این شهر کوچک و دور افتاده روزی آرامش بخش تمام وجود من شود. هنوز عطر ریگهای خیابانها و کوچه های آن در مشامم جاری است. کوههای سر به فلک کشیده آن همچون تابلوی نقاشی در آسمان واقعاً پاک دامغان سر بلند کرده اند و زیبایی خود را به رخ می کشیدند. یاد آن روزها به خیر. اکنون با وجود آنکه ۷ سال تمام از آن ایام می گذرد، هنوز نیاز خود را به آن سرزمین احساس می کنم. در لابلای شلوغی های شهر کرج و مشکلات بی رحم زندگی هرگاه به آسمان نگاه می کنم، آسمان کویر را می بینم که به من لبخند می زند. ای کاش زمان در همان ایام برای همیشه می ایستاد.